5 𝙂𝙍𝙀𝙀𝙉 𝘿𝙍𝙀𝘼𝙈 | 𝙥𝙖𝙧𝙩
پس از این حرف هر سه به فکر فرو رفتند
وقت گروهبندی ، و سپس شام بود ، دانش آموزان با شور و اشتیاق وارد سالن شدند.
آمیلیا با چوب دستی و ردای فاخرش وارد شد . نسبت به قبلاً کمتر به او با تعجب نگاه میکردند
لورنزو رو به روی دریکو نشست
آمیلیا هم خیلی خونسرد کنار دریکو نشست به آرامی گفت :«سلام»
دریکو متعجب و شوک از این که آمیلیا کنارش نشسته سلام داد
دامبلدور با قاشق به لیوان زد و سکوت برقرار شد
با اعتماد به نفس گفت :« سلام بر دانش آموزان هاگوارتز
باعث افتخار منه که سال دیگری هم در کنارتونم
طبق رسم و سنت قدیمی هاگوارتز ، دانش آموزان در چهار گروه اسلیترین ، هافلپاف ، ریونکلاو و گریفیندور گروه بندی میشن
با دقت به پرفسور مک گونگال گوش بدید و سکوت رو رعایت کنید»
اما حتی حواس سال اولی ها به اینکه آمیلیا کنار دریکو نشسته پرت بود ، و رفتار آمیلیا طوری بود که انگار اتفاقی نیفتاده!
گروه بندی ها تمام شد و صدای دست و شادی سرسرا را پر کرده بود
دامبلدور اعلام کرد : «ممنونم از صبوریتون!
وقت شامه از خودتون پذیرایی کنید!»
غذاهای رنگین روی میز ظاهر شدند
دریکو بی مقدمه از آمیلیا پرسید :« چی شد به هاگوارتز اومدی؟!»
سپس پوزخندی موذیانه زد و گفت :« نکنه سطح اون مدرسه در انتظارات بانوی اسلیترین نبوده؟!»
آمیلیا، خونسرد تکه ای از سبزیجات آب پز را در دهانش گذاشت و بعد از اتمام آن لقمه ، نگاهش را از بشقاب به دریکو انداخت و گفت :« مالفوی لطفاً چرت و پرت نگو حتما چیزی میدونستم که اومدم اینجا »
دریکو گفت :« اوو خب شاید اونا بیشتر فخر میفروختن و تو حسودیت میشد
منم باشم چشم ندارم بهتر از خودمو ببینم..»
تا آمیلیا دهان باز کرد که حرفی بزند ، لورنزو به دریکو گفت :« مالفوی سرت رو از زندگی اونایی که ازت بالاترنـــ »
آمیلیا چشمانش را بست و گفت :«انزو!»
لورنزو مشغول خوردن غذای خودش شد
دریکو و آمیلیا هم ادامه دادند
آن شب با این موضوعات گذشت ، آمیلیا وارد سالن عمومی اسلیترین شد همه به محض دیدنش از تعجب ایستادند صدای پچ پچ تمام سالن را فرا گرفت اما او با بی اعتنایی از پله ها بالا رفت. موقع گفتن رمز شد و دوک زخمی به او گفت :« اوو یه تازه وارد اصیل زاده..
خوشحالم میبینمت ! لطفاً رمز رو بگو»
آمیلیا لبخندی زد و گفت :« شیرقرمز»
در باز شد
دوک زخمی تعظیمی کرد و گفت :« بفرمایید بانوی من»
پانسی سر چرخاند و ذوق زده به آمیلیا نگاه کرد با همان لحن هیجانی گفت :« اوه آمیلیا ! چقدر خوشحالم که هم خوابگاهیتونم، باعث افتخارمه!»
آمیلیا در جواب لبخندی زد که به زور میشد فهمید
پانسی گفت :« خب این دوتا دافنه و آستوریا گرین گراس هستن»
آستوریا دستی تکان داد و لبخند زد اما دافنه دست به سینه و اوقات تلخ نگاهش کرد
آمیلیا به آرامی چوب دستی اش را در آورد ، چمدان را باز کرد و لباس ها را به سرعت در کمد جای داد
کتاب ها را مرتب روی میز چید ، ناگهان دافنه با لحنی کنایه دار گفت :«حتما دلیل معقولی داشته که به هاگوارتز اومدین...
شاید از دیدن کسایی که ازتون بهترن خسته شدید!»
آمیلیا همانطور که آرام وسایلش را جا به جا میکرد با خونسردی گفت :«من به کسی حسودی نمیکنم ، در ضمن ؛ فکر نکنم انقدر فضول باشید که درباره پیشینه ی یک آدم تحقیق کنید» آستوریا سقلمه ای نثار خواهر دوقلویش کرد ، پنسی که از این شرایط موذب شده بود با دستپاچگی به میان آمد :« آممم میدونین ، دافنه خیلی رکه لطفاً ببخشیدش رفتارش اصلا درست نبود»
#اسلیترین
#دریکو_مالفوی
#رمان
#هری_پاتر
#تابع_قوانین_ویسگون
وقت گروهبندی ، و سپس شام بود ، دانش آموزان با شور و اشتیاق وارد سالن شدند.
آمیلیا با چوب دستی و ردای فاخرش وارد شد . نسبت به قبلاً کمتر به او با تعجب نگاه میکردند
لورنزو رو به روی دریکو نشست
آمیلیا هم خیلی خونسرد کنار دریکو نشست به آرامی گفت :«سلام»
دریکو متعجب و شوک از این که آمیلیا کنارش نشسته سلام داد
دامبلدور با قاشق به لیوان زد و سکوت برقرار شد
با اعتماد به نفس گفت :« سلام بر دانش آموزان هاگوارتز
باعث افتخار منه که سال دیگری هم در کنارتونم
طبق رسم و سنت قدیمی هاگوارتز ، دانش آموزان در چهار گروه اسلیترین ، هافلپاف ، ریونکلاو و گریفیندور گروه بندی میشن
با دقت به پرفسور مک گونگال گوش بدید و سکوت رو رعایت کنید»
اما حتی حواس سال اولی ها به اینکه آمیلیا کنار دریکو نشسته پرت بود ، و رفتار آمیلیا طوری بود که انگار اتفاقی نیفتاده!
گروه بندی ها تمام شد و صدای دست و شادی سرسرا را پر کرده بود
دامبلدور اعلام کرد : «ممنونم از صبوریتون!
وقت شامه از خودتون پذیرایی کنید!»
غذاهای رنگین روی میز ظاهر شدند
دریکو بی مقدمه از آمیلیا پرسید :« چی شد به هاگوارتز اومدی؟!»
سپس پوزخندی موذیانه زد و گفت :« نکنه سطح اون مدرسه در انتظارات بانوی اسلیترین نبوده؟!»
آمیلیا، خونسرد تکه ای از سبزیجات آب پز را در دهانش گذاشت و بعد از اتمام آن لقمه ، نگاهش را از بشقاب به دریکو انداخت و گفت :« مالفوی لطفاً چرت و پرت نگو حتما چیزی میدونستم که اومدم اینجا »
دریکو گفت :« اوو خب شاید اونا بیشتر فخر میفروختن و تو حسودیت میشد
منم باشم چشم ندارم بهتر از خودمو ببینم..»
تا آمیلیا دهان باز کرد که حرفی بزند ، لورنزو به دریکو گفت :« مالفوی سرت رو از زندگی اونایی که ازت بالاترنـــ »
آمیلیا چشمانش را بست و گفت :«انزو!»
لورنزو مشغول خوردن غذای خودش شد
دریکو و آمیلیا هم ادامه دادند
آن شب با این موضوعات گذشت ، آمیلیا وارد سالن عمومی اسلیترین شد همه به محض دیدنش از تعجب ایستادند صدای پچ پچ تمام سالن را فرا گرفت اما او با بی اعتنایی از پله ها بالا رفت. موقع گفتن رمز شد و دوک زخمی به او گفت :« اوو یه تازه وارد اصیل زاده..
خوشحالم میبینمت ! لطفاً رمز رو بگو»
آمیلیا لبخندی زد و گفت :« شیرقرمز»
در باز شد
دوک زخمی تعظیمی کرد و گفت :« بفرمایید بانوی من»
پانسی سر چرخاند و ذوق زده به آمیلیا نگاه کرد با همان لحن هیجانی گفت :« اوه آمیلیا ! چقدر خوشحالم که هم خوابگاهیتونم، باعث افتخارمه!»
آمیلیا در جواب لبخندی زد که به زور میشد فهمید
پانسی گفت :« خب این دوتا دافنه و آستوریا گرین گراس هستن»
آستوریا دستی تکان داد و لبخند زد اما دافنه دست به سینه و اوقات تلخ نگاهش کرد
آمیلیا به آرامی چوب دستی اش را در آورد ، چمدان را باز کرد و لباس ها را به سرعت در کمد جای داد
کتاب ها را مرتب روی میز چید ، ناگهان دافنه با لحنی کنایه دار گفت :«حتما دلیل معقولی داشته که به هاگوارتز اومدین...
شاید از دیدن کسایی که ازتون بهترن خسته شدید!»
آمیلیا همانطور که آرام وسایلش را جا به جا میکرد با خونسردی گفت :«من به کسی حسودی نمیکنم ، در ضمن ؛ فکر نکنم انقدر فضول باشید که درباره پیشینه ی یک آدم تحقیق کنید» آستوریا سقلمه ای نثار خواهر دوقلویش کرد ، پنسی که از این شرایط موذب شده بود با دستپاچگی به میان آمد :« آممم میدونین ، دافنه خیلی رکه لطفاً ببخشیدش رفتارش اصلا درست نبود»
#اسلیترین
#دریکو_مالفوی
#رمان
#هری_پاتر
#تابع_قوانین_ویسگون
- ۱.۷k
- ۰۳ مهر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط